اسلام .ﷲ

اسلام .ﷲ

اسلام .ﷲ

اسلام .ﷲ

احادیث حضرت زهرا (سلام الله علیها)

خوشرویی با دشمن انسان را از  

عذاب جهنم باز می   دارد  

 

 

خداوند زکات را مایه ی پاکی جان و فروتنی  

روزی قرار داده است 

 

 

پاداش مومن دربرابر مومن بهشت است

نگاه دوم

 

امام علیه السلام که خواست از مدینه خارج شود، همه زنان بنى هاشم در خانه امام جمع شدند. صداى گریه و ناله آنان در فضاى خانه پیچید. امام علیه السلام به میان آنان آمد. از آنان خواست که صبر کنند و گریه و زارى نکنند. زن ها با صداى بلند گریه مى کردند و مى گفتند: (اگر امروز گریه نکنیم ، پس کى گریه کنیم ؟ به خدا سوگند امروز مانند روزى است که پیامبر از دنیا رفته است ).
همه زن ها ناامیدانه به خاندان امام حسین علیه السلام نگاه مى کردند. همه در این آرزو بودند که اگر امام علیه السلام راه صلح را نمى پیمایید، لااقل کم خطرترین راه را براى مخالفت با یزید انتخاب کند.
ام سلمه با گوشه لباسش اشک چشمانش را پاک کرد و به نزد امام آمد. از خجالت نمى توانست به چشم هاى امام نگاه کند ؛ اما امام که مى دانست در درون او چه مى گذرد. ساکت ماند تا او سخن بگوید. ام سلمه که صدایش ‍ مى لرزید گفت : ( اى فرزند رسول خدا! به سوى عراق نرو، من از جدت رسول خدا شنیدم که تو در سرزمین عراق کشته مى شوى ).
امام علیه السلام فرمود: (به خدا قسم من خود مى دانم که کشته مى شوم ).
وقتى که اصرار ام سلمه نتوانست امام علیه السلام را از رفتن به راهى که خدا مى خواست باز دارد، خود را به زینب رساند. آنان را در بغل گرفت و سخت گریه کرد. خداحافظى با آنان هم چون آخرین خداحافظى بود، و این قلب ام سلمه را به درد مى آورد.
محمد حنفیه آمد. او نیز همان را خواست که ام سلمه و دیگران خواسته بودند. وى گفت : (برادرم ! تو محبوب ترین و عزیزترین شخص براى من هستى . من نصیحت خود را از هیچ کس دریغ نمى کنم . تو از همه سزاوارترى که آن چه به نفع توست برایت بگویم . تو آمیخته باریشه منى . تو روح و جسم وجان منى . تو کسى هستى که اطاعتت بر من واجب است ).
محمد چند لحظه سکوت کرد و سپس ادامه داد: (بهتر است که از یزید دورى کنى واز شهرهایى که تحت فرمان اوست فاصله بگیرى و به جاهاى دوردست بروى . از آن جا فرستادگان خود را به سوى مردم بفرستى و آنان را دعوت کنى که با تو بیعت کنند. اگر بیعت کنند الحمدلله ؛و اگر بیعت نکنند، هیچ از بزرگوارى و فضل تو کم نمى شود).
سپس به چشم هاى امام نگاه کرد؛اما هیچ تغییرى در عزم راسخ ایشان ندید.
محمد ناچار گفت من مى ترسم تو وارد شهرى شوى که مردمش با تو مخالف باشند. آن گاه کارتان به جنگ و کشتار کشیده مى شود ؛ آن وقت تو اولین کسى هستى که هدف تیر و شمشیر آنان قرار مى گیرى و خون تو - که بهترین انسان هستى - ریخته مى شود...).
محمد آن قدر گفت تا دل پرقصه اش سبک شود ؛ اما امام علیه السلام به سوى عراق مى رفت . محمد با امام علیه السلام خداحافظى کرد. گریه هایش ‍ امام علیه السلام را نیز به گریه واداشت . هردو گریه کردند.
امام علیه السلام همراه فرزندان و یارانش ، مدینه را به سوى دیدار خدا ترک کرد. از مدینه که خارج شدند، هواى ملایم و دلپذیر بیابان آنان را فرا گرفت .
بیابانى پر از سبزه هاى بهارى ؛ اما هیچ یک از کاروانیان توجهى به آن نداشتند. آنان نگران تعقیب و حمله گماشتگان یزید بودند.
مسلم اسبش را(هى )کرد و خود را به کنار امام علیه السلام که در جلو کاروان حرکت مى کرد رساند. چهره نورانى امام علیه السلام بشاش بود و غرق در افکار خود بود. مسلم که به کنار امام علیه السلام رسید، چند لحظه درنگ کرد. سپس گفت : (اى فرزند رسول خدا! بهتر است از بیراهه برویم . این گونه اگر کسى به دنبال ما باشد، پیدایمان نمى کند).امام نگاهى به مسلم کرد و فرمود: (نه پسر عمو! به خدا قسم من از این راه جدا نمى شوم مگر آن که هرچه خدا بخواهد و دوست داشته باشد، انجام دهد).
مسلم چیزى نگفت . ایستاد و به قامت امام علیه السلام خیره شد. او شاید نمى توانست بفهمد که در درون امام علیه السلام براى دیدار خداوند چه غوغایى برپاست . چند روز بود که کاروان هم چنان به راه خود مى رفت . هر لحظه ترس کودکان و نگرانیشان از تعقیب فرستادگان یزید، بیش تر مى شد.
در آسمان نیز فرشتگان هم چون زمینیان دلشان براى امام علیه السلام مى تپید. راهى که امام علیه السلام مى رفت ، سفرى به سوى مرگ بود.این ، فرشتگان را نگران کرده بود. آنان نمى توانستند فرزند رسول خدا را این قدر مظلوم و تنها ببینند. از این رو، تصمیم به یارى حسین علیه السلام گرفتند.
ناگهان صداى بال فرشتگان آسمان بیابان را پر کرد. گروه گروه فرشتگان به نزد امام آمدند و سلام کردند. یکى از فرشتگان که جلوتر از بقیه حرکت مى کرد، به امام علیه السلام گفت : (اى حجت خدا! خداوند بارها با ما جدت رسول خدا را یارى کرده است ؛اکنون نیز ما به یارى شما آمده ایم ).اما امام چیزى آنان نخواست . امام علیه السلام فقط خدا را مى دید و جز او، انتظارى نداشت . وقتى که اصرار فرشتگان رادید، فرمود: وعده گاه ما و شما در کربلا. وقتى که به آنجا رسیدیم بیایید.
پس از چند روز کاروان امام علیه السلام به مکه رسید. امام علیه السلام در مکه اقامت کرد. در آن مدت ، اهالى کوفه هرروز براى امام نامه مى نوشتند و امام را دعوت مى کردند که به کوفه بیاید. امام ، پسر عمویش (مسلم بن عقیل )را به عنوان نماینده به کوفه فرستاد تا از وضعیت شهر کوفه آگاه شود و به او خبر بدهد. پس از مدتى ، نامه اى از سوى مسلم آمد و به امام خبر داد که اهالى کوفه آماده آمدن امام هستند.
از سویى دیگر، یزید که از اقامت امام در مکه آگاه شده بود لشکرى را به آنجا فرستاد تا با امام بجنگد.امام که از این جریان با خبر شده بود براى آنکه از جنگ در شهر مقدس مکه جلوگیرى کند، در حالى که مشغول انجام اعمال حج بود، حجش را نیمه تمام گذاشت و به سوى کوفه حرکت کرد.
پس از سفرى طولانى امام به کربلا رسید. این مکان همان جایى بود که فرشتگان نامش را از امام شنیده بودند. امام براى جنگ با لشکر یزید آماده شد. در جنگ سخت یاران اندک امام با لشکر عظیم یزید، همه یاران امام به شهادت رسیدند.
و اینک نوبت امام بود که با آن لشکر عظیم بجنگد . امام به تنهایى بر قلب دشمن زد و تعداد زیادى از لشکریان را به هلاکت رساند. اما لشکریان امام را محاصره کردند و هرکس با چیزى که در دست داشت به امام حمله کرد.در این گیر و دار ، فرشتگان به نزد امام آمدند و از امام خواستند که به آنان اجازه بدهد که به او کمک کنند وبا دشمن بجنگند. اما امام به آنها گفت که فقط تسلیم امر خداوند است و کمکى نمى خواهد.
حمله لشکریان یزید شدیدتر شد .امام علیه السلام پس از زخم هاى بسیار، ناتوان از روى اسب به زمین افتاد. عده اى دور امام علیه السلام جمع شدند وبا سنگ و چوب و نیزه و شمشیر به امام هجوم بردند و دیگر لشکریان به سوى خیمه ها دویدند. امام به سختى سرش را بلند کرد و به خیمه ها نگاهى انداخت . خیمه ها یک یک آتش مى گرفت ودود سیاهى به هوا برمى خواست . زنان و کودکان هر کدام به سویى فرار مى کردند وسربازان دشمن به دنبال آنان مى دویدند. اکنون بار دیگر فرشتگان به دیدار امام علیه السلام آمدند و از امام خواستند که او را یارى کنند ؛ اما امام به هیچ یک از این کمک ها نیاز نداشت . در نگاه او، تسلیم فرمان خدا بودن و اطاعت از او، لذتى داشت که در هیچ یک از این کمک ها نبود.
السلام علیک یا وارث موسى کلیم اللّهسلام بر تو اى وارث موسى هم صحبت خدا!نگاه اول
هوا سرد و بارانى بود. موسى علیه السلام دست فرزندش را گرفته بود و به سوى مصر مى رفت . تاریکى هوا باعث شد که موسى راه را گم کند. صداى گریه فرزند و ناله همسرش که از درد به خود مى پیچید، موسى را کلافه کرده بود. کمى این طرف رفت اما راه را پیدا نکرد. ناگهان در آن سو، روى دامنه کوه ، آتشى دید. بچه ها را در شکاف کوه پنهان کرد و گفت : آن جا آتشى مى بینم . حتما چوپانان هستند. مى روم آتشى تهیه کنم و راه را از آنان بپرسم .
بعد به هر زحمتى بود خود را به بالاى کوه رساند. وقتى که به نزدیکى آتش ‍ رسید تعجب کرد. درخت سبزى رادید که شعله ور بود. نزدیک تر رفت . خواست آتشى تهیه کند ؛ اما نتوانست . مى ترسید. کمى عقب تر رفت ، خواست برگردد؛اما خیلى به آتش نیاز داشت . دوباره به طرف آتش رفت . ناگهان از میان درخت صدایى شنید: (من خداى یکتا یم ! پروردگار جهانیانم . اى موسى ! من پروردگار توام . کفش هایت را درآور که در مکانى مقدس هستى ...).
موسى خشکش زد. سعى کرد که به درخت نگاه کند تا صاحب صدا را پیدا کند ؛اما نور خیره کننده ، چشم هایش را آزار مى داد. صدا دوباره به گوشش ‍ رسید: (من تو را برگزیده ام . به آن چه وحى مى شود گوش کن ! مرا پرستش ‍ کن ...).
این سخنان ادامه داشت و موسى هنوز در بحت و حیرت بود. در این فکر بود که آیا واقعا پیامبر شده است ، که دوباره همان صدا را شنید: (این چیست که در دست دارى ؟)
موسى هنوز نگران بود. بدون آنکه بداند به کجا باید نگاه کند، گفت : (این عصاى من است که به آن تکیه مى دهم یا با آن برگ درختان را براى گوسفندان مى تکانم و با آن ، کارهاى دیگرى هم انجام مى دهم ).
همان صدا گفت : (آن را به زمین بینداز!)
وقتى که عصا را به زمین انداخت ، مارى بزرگ شد که به خود مى پیچید. موسى ترسید. با نگرانى برگشت و به سوى پایین کوه دوید ؛اما دوباره همان صدا را شنید: (برگرد و نترس که در امانى . اکنون آن را بگیر و نترس . ما آن را به شکل اولش برمى گردانیم ).
موسى با ترس و دلهره جلو رفت وبا دستانى لرزان مار را گرفت . هنوز آن را بلند نکرده بود که عصا به شکل اول درآمد. با تعجب به درخت نگاه کرد. باز صدا بلند شد: (دستت را به داخل لباست فرو کن و بیرون بیاور که بدون هیچ ناراحتى ، نورانى مى شود).
موسى دستش را در پیراهنش فرو برد و بیرون آورد؛آن چنان درخشان بود که موسى مبهوت ماند.
صداى آسمانى دوباره به گوشش رسید: (به سوى فرعون و قومش که مردمى نافرمانند برو !)
نام فرعون ، دل موسى را لرزاند. او چگونه مى توانست نزد فرعون که قصد کشتن او را داشت ، برود. موسى علیه السلام دعا کرد و از خداوند کمک خواست : خداوندا! پس به من قدرت بده و این کار را برایم آسان کن و زبانم را بگشا تا سخنم را بفهمند. خداوندا! برادرم هارون را نیز به همراه من بفرست که یاورم باشد، و با او به من پشت گرمى بده و در کار مهمى که پیش ‍ رو دارم ، او را شریک من کن !
خداوند فرمود: آن چه خواستى به تو دادیم . با برادرت بازوى تو را قوى مى کنیم و به تو بار دیگر منت نهادیم .
آن شب ، موسى همه اش به فکر هارون بود. اگر هارون نبود، چه مى کرد؟ آیا به سراغ فرعون مى رفت ؟ خودش هم نمى توانست . وقتى به مصر رسیدند، موسى همه چیز را براى هارون تعریف کرد. هارون خوشحال شد؛ انگار که همه چیز را از قبل مى دانست . دستور خداوند را پذیرفت و همراه موسى به نزد فرعون رفت .
موسى به چهره زرد و لب هاى کبود هارون خیره نگاه مى کرد. هارون آخرین لحظه هاى عمرش را سپرى مى کرد. موسى دست هاى سرد هارون را در دست خود گذاشت ، در حالى که اشک مى ریخت ، گفت : آه ، برادر! چگونه بى تو زنده بمانم ، تو که در همه سال هاى سخت دعوتم که فرعون به آزارم مشغول بود، تنهایم نگذاشتى و همیشه همراهى بودى ! همراهى ات چه قدر به من آرامش و قوت قلب مى داد.
موسى یک یک خاطره هاى تلخ و شیرین گذشته را مرور کرد. همه آن چه را میان او و هارون گذشته بود، برایش گفت تا کمى سبک شود. چشم در چشم نیمه باز هارون دوخت و گفت : (آن روز را که من به قصد دیدار خداوند از میان شما رفتم ، به یاد دارى ؟ آرى مگر مى توانى فراموش کنى ؟ این تو بودى که به جاى من میان مردم ماندى ؛گرچه وقتى برگشتم و سامرى را دیدم ، سخت عصبانى شدم ؛ اما تو که مى دانستى عصبانیتم فقط براى خداست ، هیچ ناراحت نشدى . فقط به من گفتى : برادر! من کارى نمى توانستم بکنم . آنها نزدیک بود مرا به قتل برسانند. و من از این حرف تو شرمنده شدم ، آنچنان که حتى نتوانستم از تو عذر خواهى کنم ).
دوباره صداى گریه موسى بلند شد و از گریه اش چشم هاى هارون از اشک پر شد. موسى ادامه داد: (از آن روزها و از اولین روزهاى دعوتم سال هاى طولانى مى گذرد ؛ اما نیاز من به همراهى و کمک تو کم تر نشده است . من هم چنان محتاج توام ؛ اما دریغ که اینک تو در بستر مرگ خوابیده اى . آه برادر راستى که پس از تو کارم سخت خواهد بود و هدایت این مردم چه قدر دشوار است ).
هارون که لبخند بى رمقى بر لب داشت ، به آرامى چشم هایش را بست و موسى در تنهایى اش زمزمه مى کرد.
نگاه دوم
امام علیه السلام قصد سفر کرد، عباس خود را به سرعت آماده کرد تا همراهش باشد. با همسر و فرزندانش خداحافظى کرد. گریه بچه هایش ، یک لحظه هم عباس را در راهى که انتخاب کرده بود مردد نساخت . آیا او مى توانست برادرش را تنها بگذارد؟ بى درنگ همراه کاروانى شد که به مقصدى نامعلوم پیش مى رفت .
چهره مهربان عباس آشناى همه بچه ها بود .کاروان در جایى که مى ایستاد، این عباس بود که بچه ها را از روى شترها به زمین مى گذاشت . بعد دستى به سرشان مى کشید وبا لبخندى ، اندوه درونش را از چشم بچه ها پنهان مى کرد.
تمام کاروان از زنان گرفته تا بچه ها، به وجود عباس دلگرم بودند. به پشت گرمى چشم هاى هوشیارش شب ها خواب راحتى داشتند. و روزها در بیابان هاى ساکت و وحشتناک حرکت مى کردند.
در مسیر راه زینب گهگاه به قامت عباس که روى اسب نشسته بود و چند قدم عقب تر از امام علیه السلام حرکت مى کرد، نگاه مى کرد وبا خود مى گفت : (فدایت شوم ! با بودن تو برادرم حسین تنها نیست ). در تمام راه عباس یک لحظه امام علیه السلام را تنها نمى گذاشت . همراهش حرکت مى کرد و هر فرمانى که از برادرش صادر مى شد، بى درنگ اجرا مى کرد.
پس از روزهاى بسیار ؛ روزهاى غصه و روزهاى غم ، کاروان به کربلا رسید. دشمن مانند طوفان گرد کاروان حلقه زد. از هر سو راه بر کاروان بسته شد. یگانه راه فقط جنگ بود.
به تندى خیمه ها بر پا شد. حسین علیه السلام با وجود عباس مطمئن بود که کسى جرات نزدیک شدن به خیمه ها را ندارد. نیمروزى گذشت . دشمنان صف ها را مرتب کردند و امام علیه السلام خیمه ها را. هر یک از دو طرف ، آخرین کارهایى که براى جنگ لازم بود، انجام دادند.
عباس که لباس رزم بر تن داشت و شمشیرى بر کمر، در اطراف خیمه ها قدم مى زد. ناگهان از طرفى که دشمنان صف بسته بودند، غلام سیاهى به سوى خیمه ها آمد. در دستش کاغذ لوله شده اى بود . آهسته به سوى عباس ‍ آمد.
عباس ابروانش را در هم گره زد و پرسید: (چه مى خواهى ؟)
غلام کاغذ را به دست عباس داد. عباس کاغذ را باز کرد و خواند. با ناراحتى پرسید: (این چیست ؟) غلام با ترس گفت : (امان نامه عمر سعد است براى تو اربابم جریر داده است ).
این بهترین حیله اى بود که دشمن مى توانست به کار ببندد. آنان عباس را مى شناختند و مى دانستند که عباس چه نقطه قوتى براى امام علیه السلام است . اگر عباس را از امام مى گرفتند، کار آنان راحت تر مى شد.
عباس خشمگین شد و فریاد زد: (برو به اربابت بگو اگر خیال مى کنید من از برادرم دست بر مى دارم ، سخت در اشتباهید. من ریزه خوار ظلم یزید نیستم و دامن خود را به لکه ننگ آلوده نمى کنم . با قبول این نامه آبروى خود را به باد نمى دهم ).
غلام به سرعت باد برگشت ، سرافکنده و شرمنده . عباس دوباره به نگهبانى پرداخت .
ساعتى گذشت . ناگهان مرد درشت اندامى سوار بر اسب به سوى خیمه ها آمد ؛ عباس دقت کرد شمر بود. مى دانست براى چه آمده است ، شمر از قبیله مادر عباس بود. این بهانه اى شده بود تا شمر براى عباس امان نامه بیاورد. عباس بدون معطلى وارد خیمه شد تا با شمر هم سخن نشود. شمر به نزدیک خیمه ها رسید و صدا زد: (فرزندان خواهرم ! عباس ، عبیداللّه ، عثمان ، جعفر! به نزدم بیایید که با شما کارى دارم ).
شمر سعى مى کرد آهنگ سخنش مهربان باشد.
نه عباس و نه هیچ یک از برادرانش از خیمه بیرون نیامدند ؛حتى حاضر نشدند جواب او را بدهند. عباس شرم داشت که با دشمن برادرش سخن بگوید. شمر بار دیگر صدا زد ؛ اما عباس جوابى نداد. ناگهان صداى امام علیه السلام به گوش عباس رسید: (عزیزان من ! هر چند این مرد فاسق و بد کار است ؛ اما هرچه باشد، او خود را از قبیله مادر شما مى داند. بهتر است بروید و سخن او را گوش کنید).
عباس براى اجراى سخن برادر برخاست و از خیمه خارج شد. نگاهى به شمر کرد، و به تندى گفت : (چه مى گویى ؟)شمر لبخندى زد و گفت : (چون شما از نزدیکان من هستید، براى شما امان نامه گرفته ام ). بعد کاغذى را جلو صورت عباس گرفت و ادامه داد: (مصلحت شما در آن است که برادرتان را به حال خود بگذارید و جان خود را نجات دهید).
عباس خشمگین شد ، آن چنان که صورتش برافروخته شد. گفت : (امیدوارم خداوند رحمتش را از تو دور کند. تو چه قدر نادان هستى که فکر مى کنى من وجدان خود را زیر پا مى گذارم . توقع دارى من از آقا و مولایم دست بردارم وبا بدترین خلق زمانه بیعت کنم ؟)
شمر حرفى براى گفتن نداشت . دندان ها را به هم فشرد.به تندى افسار اسبش را کشید و به سوى لشکر خود رفت .
عاشورا بود. تک تک یاران امام علیه السلام به سوى میدان رفتند و هر بار داغى بر دل امام علیه السلام مى نشست . اینک دیگر همه یاران و جوانان بنى هاشم به شهادت رسیدند ؛ اما با اینهمه ، هنوز عباس بود که مى توانست تنهایى برادر را همدمى باشد و زخم هاى دل زن ها را مرهمى .
عباس به سوى امام آمد، آرام قدم برمى داشت . از آمدنش پیدا بود که مى خواهد به سوى میدان برود ؛ اما امام علیه السلام چیزى نگفت . منتظر ماند تا عباس چیزى بگوید. عباس با چشمانى اشک آلود به صورت خسته امام علیه السلام نگاه کرد و گفت : (سرورم ! آیا اجازه مى دهید که به میدان بروم و جان خود را فداى شما کنم !)
با این سخن عباس ، امام علیه السلام به گریه افتاد. گریه اى براى همه یاران شهیدش و اینک برادرش . گریه امام علیه السلام ، عباس را نیز به گریه انداخت . مدتى در سکوت گذشت . آن گاه امام علیه السلام سرش را بلند کرد ؛آهى کشید و فرمود: (اى برادر! تو پرچمدار من هستى ، تو نشان لشکر من هستى ...).
عباس با صداى لرزانى گفت : (سینه ام تنگ شده و از زندگى دنیا سیر شده ام
مى خواهم بروم و از این منافقان خون خواهى کنم ).
امام فرمود: (اکنون که قصد میدان دارى ، اول کمى آب براى بچه ها بیاور .)عباس مشکى بر دوش گرفت . سوار بر اسب شد و به سوى لشکر دشمن رفت . اما امام علیه السلام هم چنان به راهى که عباس رفته بود، خیره شده بود ؛گویى مى دانست برادر و یاورش دیگر از این راه بر نمى گردد.
مدتى ، که براى بچه هاى تشنه طولانى مى نمود، گذشت . ناگهان صداى آشنایى به گوش امام علیه السلام رسید: (برادر، مرا دریاب !)
صداى عباس بود. امام علیه السلام برق آسا سوار بر اسب شد و خود را به کنار عباس رساند.عباس با دست هاى قطع شده و صورت خون آلود بر خاک افتاده بود. امام علیه السلام با دیدنش از اسب فرود آمد. برادر را در بغل گرفت . گریه امانش نمى داد. آه که چه قدر عباس برایش عزیز بود! عباسى که یک لحظه امام علیه السلام را تنها نمى گذاشت ، اکنون امام علیه السلام را در میان آن همه دشمن تنها گذاشته بود . امام علیه السلام صورتش را به صورت عباس چسباند وبا صداى سوزناکى فرمود: (اکنون پشت من شکست و چاره کارم از هم گسست ). از آن سو کمى دورتر، صداى گریه زن ها و کودکان به گوش مى رسید....
السلام علیک یا وارث عیسى روح اللّهسلام بر تو اى وارث عیسى ،روح خدا!نگاه اول
زن که نوزادى را در پارچه سفیدى پیچیده و در بغل گرفته بود وارد مسجد الاقصى شد. مردانى که لباس مراسم مذهبى بر تن داشتند و در گوشه مسجد مشغول عبادت بودند؛ به او خیره شدند. یکى از مردان از مردى که در کنارش نشسته بود پرسید: (این زن کیست ؟)مرد جواب داد: گمان مى کنم (حنه )همسر عمران باشد. همان مرد آهى کشید و گفت : (خداوند عمران را بیامرزد! مرد خوبى بود.)
زکریا، پیرمرد ریش سفیدى که رئیس خدمتکاران و رهبانان بیت المقدس ‍ بود با دیدن حنه جلو آمد، در مقابلش ایستاد و گفت : (خوش آمدى حنه )
حنه تشکر کرد. خدمتکاران مسجدالاقصى با دیدن حنه جلو آمدند و پشت سر زکریا ایستادند وبا نگاه پرسشگر خود به حنه خیره شدند. حنه که نگاه منتظر آنان رادید لب به سخن گشود و گفت : (سال ها بود که در حسرت داشتن فرزندى به سر مى بردم اما بچه دار نمى شدم . در آن مدت ، همه چیز مرا به یاد بچه مى انداخت ؛ حتى پرنده اى که به جوجه اش غذا مى داد؛ من در آن موقع دلم مى گرفت واز خداوند مى خواستم به من نیز فرزندى بدهد.
تا اینکه پس از مدتى احساس کردم که فرزندى در شکم دارم . از این که بالاخره پس از سال ها بچه دار مى شوم از خوشحالى در پوست نمى گنجیدم . چه روزهایى که با شوهرم درباره آینده فرزندمان صحبت مى کردیم و خوشحال بودیم ؛ اما این خوشحالى چندان دوام نیاورد، شوهرم از دنیا رفت و مرا تنها گذاشت . و این چه قدر دلم را به درد مى آورد. دوست داشتم شوهرم زنده مى بود و این کودک زیبا را مى دید.از آن روز دیگر یک روز شاد را در زندگى ام ندیده ام . همیشه در تنهایى ام فرو مى رفتم وبا کودکى که در شکم داشتم سخن مى گفتم . مدتى که گذشت نذر کردم که فرزندم را براى خدمتکارى بیت المقدس بگمارم ، و از آن روزها در ذهنم پسرى را تصور مى کردم که در لباس خادمان بیت المقدس چه قدر زیبا خواهد بود؛ اما وقتى فرزند به دنیا آمد دیدم دختر است . نگران شدم به درگاه خداوند شکایت کردم و گفتم : (پروردگارا من دختر زاییده ام ). اما با این حال تصمیم گرفتم نذر را عملى کنم و کودک را به اینجا بیاورم . باخود گفتم گرچه او دختر است ، شاید از نسل او فرزندانى پدید آید. پسرانى که بهتر بتوانند به بیت المقدس خدمت کنند).
حنه نگاهى به چشم هاى زیباى نوزادش کرد و همان طور که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت : (من نام او را مریم نهاده ام و اینک او را براى خدمتگذارى مسجدالاقصى به شما مى سپارم ). سپس دستش را دراز کرد و نوزاد را به سوى زکریا گرفت . زکریا نگاهى به اطرافیانش کرد و پس از اندکى درنگ و تردید، کودک را از مادر گرفت . حنه بدون لحظه اى درنگ به عقب برگشت و از مسجدالاقصى خارج شد.
پس از رفتن حنه سکوت در فضاى مسجدالاقصى حاکم شد. ناگهان یک نفر از میان جمع گفت : (چه کسى از او نگهدارى مى کند؟) زکریا به عقب برگشت و به صاحب صدا نگاه کرد و گفت : (من از او نگه دارى مى کنم ).
همان مرد گفت : (اما ما نیز مى خواهیم از او نگهدارى کنیم تا صوابى برده باشیم ).
زکریا گفت : (اما همسر من خاله این نوزاد است و بهتر مى تواند از او نگهدارى کند. پس من به سرپرستى او سزاوارترم ).
مرد گفت : (اگر بنا به شایستگى بود، مادرش از همه شایسته تر بود).
دیگران با تکان دادن سر حرف او را تایید کردند. مرد دیگرى گفت :(اینک در میان کسانى که مى خواهند سرپرستى مریم را بر عهده بگیرند قرعه مى زنیم تا قرعه سرپرست مریم را تعیین کند ).همه این حرف را پسندیدند و زکریا نیز آن را پذیرفت .
قرعه زدند و قرعه نیز به نام زکریا افتاد. زکریا مریم را به خانه خود برد و به همسرش سپرد تا از نوزاد پرستارى کند.
در گوشه اى از بیت المقدس چند کارگر سر گرم ساختن اتاقى بودند. زکریا که نزدیک آن ها ایستاده بود، گاه گاه تذکرى به کارگران مى داد. سال ها از آن روز که حنه دخترش را به زکریا سپرده بود گذشته بود. مریم در این مدت ، سال هاى کودکى را نزد خاله اش گذراند و به سن رشد رسید. زکریا تصمیم گرفت که مریم را به بیت المقدس بیاورد و همان گونه که مادرش خواسته بود به عبادت مشغول شود. براى آن که مریم در جمع مردان نباشد و دور از آنها مشغول عبادت شود، دستور داد تا برایش اتاقى درست کنند.
کارگران که کارشان تمام شد از نردبانى که براى رفتن داخل اتاق ساخته بودند پایین آمدند. زکریا براى دیدن اتاق از پله ها بالا رفت و نگاهى به داخل اتاق انداخت . چند بار در اتاق را باز و بسته کرد وزیر لب گفت : (اکنون اتاق آماده است ). و بعد به آهستگى از پله ها پایین آمد.
مریم به بیت المقدس آمد. اتاقى که برایش ساخته بودند، همدم همیشگى اش بود. در آن تنهایى که هیچ کس به سراغش نمى آمد، لذت عبادت خداوند را مى چشید. و روزها که مى گذشت مریم بیش تر احساس ‍ نزدیکى به خداوند مى کرد. احساس مى کرد که خداوند توجه ویژه به او دارد. لحظه هاى تنهایى مریم را کسى جز زکریا به هم نمى زد. زکریا روزى یکى دوبار براى آوردن غذا و سرکشى به نزد مریم مى آمد. هر بار که به نزد او مى آمد، در چشم هاى مریم حالت روحانى عجیبى مى دید، و به چنین دخترى که سرپرستى او را به عهده داشت افتخار مى کرد.
اما یک روز اتفاقى افتاد که زکریا را در جاى خود میخکوب کرد. زکریا وارد اتاق مریم شد. مریم مشغول عبادت بود. اما در کنارش ظرف غذایى دیده مى شد. زکریا به غذا خیره شد. غذا بویى داشت که زکریا را مدهوش کرده بود. تا به حال غذایى به این خوش بویى ندیده بود. چه کسى این غذا را براى مریم آورده بود؟ کسى جز او وارد اتاق مریم نمى شد.
زکریا با نگرانى ، از مریم که بدون توجه به او مشغول عبادت بود، پرسید: (مریم ! این غذا از کجا براى تو رسیده است ؟) مریم چند لحظه سکوت کرد و سپس سرش را بر گرداند و گفت : (این از جانب خداوند است که به هر کس که بخواهد روزى بى حساب مى دهد).
زکریا چیزى نگفت ؛ برگشت و به عظمت این دختر فکر کرد. شاید او نمى دانست که سرانجام این دختر چه مى شود؛ اما خداوند مریم را برگزیده بود تا بعدها از او فرزندى هم چون عیسى روح خدا به دنیا آید.
نگاه دوم
(ام ایمین ) در حیاط خانه قدم مى زد. چند بار به طرف اتاق پیامبر رفت و برگشت . چگونه مى توانست آن چه در ذهنش بود با پیامبر در میان بگذارد. مى دانست که پیامبر چه قدر دلبسته فاطمه است . از همان سال ها که خدیجه از دنیا رفته بود، این فاطمه پنج ساله بود که با دست هاى کوچکش ‍ پدر را در بغل مى گرفت ، موهایش را مرتب مى کرد و سخت ترین آزار مشرکان را از یاد پیامبر مى برد. ام ایمین بارها دیده بود که پیامبر فاطمه را در بغل مى گرفت و مى بوسید و او را نور چشم خود مى نامید. راستى این ارتباط براى ام ایمن عجیب بود.
پیامبر، دختران دیگرى هم داشت ؛ اما چرا این قدر دل بسته فاطمه بود. اما خود ام ایمن مى دانست که چیزى در وجود فاطمه بود که با دیگر خواهرانش فرق داشت . از همان زمان که فاطمه را براى تربیت به او سپردند. وقتى فاطمه بهتر از او همه چیز را مى دانست . ام ایمن فهمید که فاطمه با دیگران متفاوت است . براى همین بود که پیامبر طاقت دورى فاطمه را نداشت . و این ، وظیفه ام ایمن را سخت تر مى کرد.
پس از مدتى دودلى ، سر انجام ام ایمن تصمیمش را گرفت .وارد اتاق شد و روبروى پیامبر صلى اللّه علیه و آله ، در کنار در نشست . پس از سلام و احوالپرسى ، پیامبر صلى اللّه علیه و آله ساکت ماند و منتظر سخن ام ایمن شد. ام ایمن پس از مدتى سکوت سرش را بلند کرد و گفت : (اى رسول خدا! اکنون مدتى است که از زمان عقد على و فاطمه مى گذرد و على دوست دارد همسرش را به خانه خویش ببرد).
پیامبر صلى اللّه علیه و آله پرسید( چرا خود على در این باره نزد من نیامد؟)
ام ایمین گفت : (حیا و شرم مانع این کار شد).
پیامبر صلى اللّه علیه و آله فرمود: (اکنون نزد او برو واز او بخواه که به اینجا بیاید). على علیه السلام آمد. وارد اتاق شد. همان جا در کنار در نشست واز شرم ، سرش را به زیر انداخت .
پیامبر صلى اللّه علیه و آله فرمود: (آیا مى خواهى همسرت را به خانه ببرى ؟ على علیه السلام هم چنان که سرش را به زیر انداخته بود گفت : (آرى پدر و مادرم فداى تو باد!)
پیامبر صلى اللّه علیه و آله خوشحال شد. از سر رضایت لبخندى زد. سرش ‍ را تکان داد و فرمود: (همین امشب یا فردا شب این کار را انجام خواهم داد). فردا شب در خانه پیامبر صلى اللّه علیه و آله غلغله بود. تمام یاران پیامبر صلى اللّه علیه و آله و همه فقیران و مستمندان ، در خانه پیامبر صلى اللّه علیه و آله جمع شده بودند و غذا مى خوردند. فاطمه در اتاق نشسته بود. زنان دورش را گرفته بودند. حالا دیگر وقت آن بود که او به خانه شوهر برود. پیامبر صلى اللّه علیه و آله و على علیه السلام وارد اتاق فاطمه شدند. زن ها خود را کنار کشیدند. على در کنار فاطمه نشست و پیامبر در مقابل آنها. چند لحظه برایشان دعا کرد. سپس فرمود: (خداوند دختر رسول خدا را بر تو مبارک گرداند. اى على ! فاطمه بهترین همسر است ، واى فاطمه على بهترین شوهر).
سپس از جاى برخاستند و فاطمه در میان هلهله و شادى و تکبیر و صلوات زن ها، به خانه شوهر رفت . اما ازدواج فاطمه باعث جدایى او از پیامبر صلى اللّه علیه و آله نمى شد. خانه فاطمه خانه پیامبر بود و پیامبر هر روز نزد دخترش مى رفت واز او دیدن مى کرد. هر گاه که پیامبر به سفرى مى رفت آخرین بار با فاطمه خدا حافظى مى کرد، و چون از سفرى بر مى گشت اول به خانه فاطمه مى رفت .
آن روز هم پیامبر صلى اللّه علیه و آله مثل هر روز وارد خانه على و فاطمه شد. در حیاط خانه ایستاد وبا صداى بلند به اهل خانه سلام کرد. اندکى بعد على علیه السلام از اتاق بیرون آمد. جواب سلام پیامبر را داد و از ایشان خواست که وارد اتاق شود. در گوشه اتاق فاطمه بر سجاده اش نشسته بود و مشغول عبادت بود. پیامبر در اتاق نشست و على در کنارش .
ناگهان هر دو چشمشان به ظرف غذایى افتاد که در کنار سجاده فاطمه بود. بخار از روى غذا برمى خاست . فاطمه علیهاالسلام از جاى خود بلند شد. ظرف غذا را برداشت و آن را جلوى پیامبر و على گذاشت .
على علیه السلام بى درنگ پرسید:( این غذا از کجا آمده است ؟)
فاطمه لبخندى زد و گفت : (این از جانب خداوند و روزى اوست ؛ زیرا که خداوند هرکه را که بخواهد بى حساب روزى مى دهد).
على علیه السلام به پیامبر صلى اللّه علیه و آله چشم دوخت . پیامبر لبخندى زد و فرمود: (اى فاطمه تو سرور زنان جهان هستى !)فاطمه سرش را بلند کرد واز پدر پرسید: (پس مریم دختر عمران چه ؟)
پیامبر فرمود: (او سرور زنان جهان در زمان خودش بود و تو سرور زنان جهان در همه زمان ها و دوران ها هستى !)
سپس به چشمان فاطمه خیره شد. شاید در چشم هایش چهره آشناى کودکى را مى دید که نامش حسین بود

بسم الله الرحمن الرحیم

 

سخن آغازینیکى از اهالى عراق در مدینه ،به دیدار امام صادق علیه السلام آمد از او پرسید: (در عراق که هستى ، آیا به زیارت قبر امام حسین علیه السلام مى روى ؟). مرد گفت :( آرى مى روم ) .
امام علیه السلام فرمود: (آیا مى خواهى ثواب زیارت امام حسین علیه السلام را برایت بگویم ؟).مرد گفت : ( آرى ).امام علیه السلام فرمود: ( وقتى کسى آماده مى شود که به زیارت امام حسین علیه السلام برود ،فرشتگان آسمان با خوشحالى به یکدیگر خبر مى دهند؛ و آن گاه که به طرف کربلا حرکت مى کند ،فرشتگان بر او درود مى فرستند تا به کربلا برسد).سپس امام علیه السلام فرمود: (وقتى که مى خواهى امام حسین علیه السلام را زیارت کنى ،این زیارت را بخوان که به ازاى هر کلمه اش درى از رحمت الهى به رویت باز مى شود ).آنگاه امام علیه السلام زیارتى را به او آموخت که به (زیارت وارث )معروف شد. در بخش اول این زیارت آمده است :(سلام بر تو اى وارث آدم ،برگزیده خدا! سلام بر تو اى وارث نوح ، پیامبر خدا! سلام بر تو اى وارث موسى ،هم صحبت خدا! سلام بر تو اى وارث عیسى ،روح خدا!) حسین وارث علم همه پیامبران است ؛ حسین وارث زهد همه پیامبران است ؛حسین وارث شجاعت همه پیامبران است ؛ حسین وارث رنج ها و مشقت هاى همه پیامبران است ؛ حسین وارث فضایل همه پیامبران است ؛ و خلاصه آنکه ، حسین (خلاصه خوبى هاى )
همه پیامبران است . اگر چه امام حسین علیه السلام شباهت امام حسین علیه السلام به پیامبران را بیان کردیم .
امید آن که ما نیز بتوانیم قطره اى از دریاى بى کران خوبى هاى آن امام عزیز و همه پیامبران بزرگ را در خود داشته باشیم ؛ ان شاء الله .
السلام علیک یا وارث آدم صفوه اللهسلام بر تو اى وارث آدم ، برگزیده خدا !نگاه اول
دستان قابیل از خشم مى لرزید و به تندى ساقه هاى گندم را از زمین مى کند. آن قدر عصبانى بود که ساقه هاى خشک گندم در دستش مچاله مس شد. با خود فکر کرد: (تو پسر بزرگ تر باشى اما برادر کوچک تر جانشین پدر شود ؟این ظلم نیست ؟
نا گاه گویى در ذهنش صدایى شنید: (او از تو بهتر است .)
قابیل دندان هایش را به هم فشرد چند خوشه دیگر از گندم را کند. در خود فرو رفته بود. زیر لب گفت : (با این هدیه ، تکلیف ما مشخص مى شود.آیا خداوند مرا مى پذیرد یا هابیل را؟) و بعد دسته گندم را در بغل گرفت و به سوى محل قربانى رفت .
وقتى به آن جا رسید، هابیل را دید که کنار گوسفند چاقى ، آرام نشسته است . برادرش با یک دست ، شاخ گوسفند را گرفته بود و با دست دیگر پیشانى او را نوازش مى کرد. هابیل با دیدن برادر، سرش را تکان داد و لبخندى زد؛ اما قابیل اخم کرد؛ سرش را برگرداند و کمى دورتر دسته گندم را به زمین گذاشت و کنارى ایستاد. بعد نگاهى به گوسفند هابیل انداخت وبا خود گفت : (حیف از این گوسفند نیست که مى خواهد قربانى شود !لااقل گوسفند لاغرترى رامى آورد.)بعد به ساقه هاى خشکیده و خوشه هاى ریز گندم نگاه کرد و شرمنده شد. هابیل گوسفند را رها کرد. برخاست و کمى دورتر ایستاد تا ببیند خداوند، قربانى کدامشان را قبول مى کند. ناگهان آتشى فروزان از شکاف کوه به زمین آمد و در میان بهت قابیل ، گوسفند را سوزانید. لحظه اى بعد، جز چند تکه استخوان اثرى از گوسفند دیده نشد. هابیل سرش را بلند کرد، چشمهایش را بست ، لبخندى از سر رضایت زد و به برادر نگاه کرد. امیدوار بود قابیل اینک تسلیم خواسته خداوند شود؛ اما قابیل فقط به ساقه هاى کندم خیره شده بود و همان طور خشکش زده بود. در ذهنش طنین صدایى را مى شنید:(قابیل ! هنوز اول کار است .وقتى از شما دو برادر، نسلى بوجود آید، فرزندان برادرت به فرزندان تو فخر مى فروشند و میگویند ما فرزندان کسى هستیم که قربانى اش پذیرفته شد. تو تنها یک راه حل دارى که جانشین پدر شوى ، فقط یک راه و...)قابیل در ذهنش به دنبال همان راه مى گشت .
هابیل نگاهش را از قابیل برداشت . در چشمانش غمى عجیب جا گرفته بود. چرا قابیل این گونه بود؟چه قدر براى قابیل نگران بود. راه خود را گرفت تا به سوى پدر برود؛اما ناگهان صداى قابیل ، او را بر جایش ‍ میخکوب کرد:
- تو را حتما خواهم کشت !
هابیل برگشت . نگاهى به چهره برافروخته برادر کرد. چه قدر قابیل خود را
عذاب مى داد! گفت : ( این به من ربطى ندارد؛ پذیرفتن قربانى به دست خداوند است . او هم از انسانهاى پرهیزکار مى پذیرد). پس از اندکى سکوت ،ادامه داد: (اگر هم روزى دست به سوى من دراز کنى تا مرا بکشى ، من هیچ گاه دست به سویت دراز نمى کنم ؛ چون از پروردگار جهانیان مى ترسم ).بعد به چشمهاى قابیل خیره شد. خواست بداند آیا این سخنان در او تاثیر مى گذارد یا نه ؛اما قابیل هم چنان برافروخته و عصبانى با نفرت به او خیره شده بود. هابیل ،آخرین کلام را به قابیل گفت :(من به سوى تو دست دراز نمى کنم ؛ چون مى خواهم باگناه من و گناه خودت به سوى خدا بازگردى و این سزاى ظالمان است ). بعد سرش ‍ را برگرداند. با دست چشم نمناک خود را مالید. آخر او قابیل را دوست داشت .آن گاه به راه خود ادامه داد، در حالى که باد موهایش را شانه مى زد.
گوسفندان در سبزه زار وسیع که تا دور دست مى رفت ،به چرا مشغول بودند.در گوشه اى از این دشت وسیع تپه کوچکى قرار داشت که تک درختى میهمان آن بود. هابیل در سایه آن خوابیده بود. در خیالش هیچ نقطه تاریکى دیده نمى شد. خیالش مانند باد خنکى که به صورتش ‍ مى خورد،سبک و ملایم بود؛ اما کمى دورتر، پشت درختى دیگر، قابیل سخت ترین لحظه هاى عمرش را مى گذراند. کمى درنگ کرد. به چهره هابیل چشم دوخت . لبخندى بر لبهاى هابیل نشست . آه که چه قدر این لبخند برایش آشنا بود! دلش نمى آمد آن چهره را در هم ببیند. خود را عقب کشید. خواست سنگى را که در دستش بود به زمین بیاندازد؛ اما ناگهان همان صدا؛ همان صداى شومى که آشنایش بود،به او فرمان داد: (برو!برو! بهترین فرصت است ). قابیل دوید و خود را بالاى سر برادر رساند، سنگ را بلند کرد و بر سر برادر کوبید.
خون به صورت قابیل پاشید،انگار که به صورت خوابیده اى آبى بپاشند؛قابیل به هوش آمد. خود را بالاى سر برادر دید،و سنگى خون آلود که در دستش داشت . سبزه ها سرخ رنگ شده بودند.
قابیل خود را عقب کشید. سنگ را به زمین انداخت . بلند شد، چند قدم به عقب رفت . خواست فرار کند؛ اما...اما با این جسد چه مى توانست بکند. اگر پدرش او را در این حال مى دید چه مى کرد؟
آدم علیه السلام هرچه گشت ،هابیل را پیدا نکرد. چند روزى بود که از هابیل خبرى نداشت . خواست سراغش را از قابیل بگیرد؛ اما قابیل هم گم شده بود .به هر جا که فکرش مى رسید سر زد. خود را به چرا گاه گوسفندان رساند. گوسفندان مشغول چرا بودند؛ انگار که هیچ اتفاقى نیافتاده است . کمى به اطراف نگاه کرد. به طرف تپه رفت ؛اما هیچ خبرى نبود. همین طور که مى رفت لکه هاى خون رادید که بر کناره راه ریخته بود. تپش قلبش شدید شد. خط خون را گرفت و خود را روى تپه رساند. در آنجا یک سنگ خون آلود و سبزه هاى خونین چشم هاى جست و جوگر آدم را به خود جلب کردند. دست و پایش لرزید. نتوانست سرپا بایستد. نشست . همه چیز را فهمید؛اما نمى خواست باور کند. با خود گفت :(حتما گرگى گوسفندى را پاره کرده است )اما آن سنگ چه بود؟
آدم علیه السلام دستش را روى صورتش گذاشت و اشک ریخت . فرزند جوانش را از او گرفته بودند. این چه قدر دردناک بود. آدم علیه السلام خط خون را گرفت . همان طور که ناله مى کرد، به راه افتاد. از دشت گذشت و به منطقه اى پر از درخت رسید. کمى که جلوتر رفت ، جایى کنده شده را دید؛ انگار دوباره روى آن خاک ریخته بودند و چیزى را پنهان کرده بودند. آدم اطمینان داشت که قابیل کشته شده ؛ اما هنوز در دلش امیدوار بود. ناگهان صداى آسمانى وحى ، آدم علیه السلام را از راز قتل هابیل آگاه کرد. آدم علیه السلام ناله کرد؛ گریه سر داد؛ خاک گور هابیل را بر سر و صورت پاشید و گفت :(آه ، قابیل ! چه گونه توانستى برادرت را بکشى ؟ چه گونه دلت آمد که چهره زیبایش را به خون آلوده کنى ؟ آه کاش ، مى دانستى داغ فرزند چه قدر براى پدر سخت است !) اما هیچ کس نبود که این را بفهمد و با او همدرد شود.
آدم علیه السلام پس از ساعت ها از سر گور هابیل برخاست . دستى به ریش ‍ بلندش که خیس و گل آلود شده بود کشید و به سوى حوا رفت تا او را نیز آگاه سازد. این پایان گریه هاى آدم علیه السلام نبود. او چهل روز تمام به یاد فرزند جوانش گریه کرد؛ حوا نیز. براى داغ فرزند هیچ تسکینى جز یاد خدا نبود؛ و همین ، آدم علیه السلام را آرام مى کرد. خداوند نیز فرزند دیگرى (شیث ) را به آدم علیه السلام داد.
نگاه دوم
صداى طبل و هیاهوى دشمن درهم آمیخته بود. در گوشه گوشه میدان جنگ ،لکه هاى بزرگ خون که اینک در آن هواى گرم خشک شده بودند دیده مى شد. در آن سوى میدان ، على اکبر افسار اسب را به دست گرفته بود و به دنبال خود مى کشید. نزد پدر آمد و گفت :(پدر! اجازه بدهید به میدان بروم وبا این گروه نفرین شده بجنگم ).
امام حسین علیه السلام نگاهى به سراپاى پسرش کرد. قامت موزونش ‍ آراسته به زره و کلاهخود، زیباتر جلوه مى کرد. امام علیه السلام اجازه داد که على به میدان برود.سپس او را بغل کرد و به سینه اش فشرد. این کار لحظه اى به طول انجامید. على از پدر جدا شد و رفت تا سوار اسب شود. نگاهى به چهره نگران پدر کرد، آه که چه قدر پیر شده بود! دلش به حال پدر سوخت .مى دانست که اگر برود، پدر چه قدر قصه مى خورد ؛ اما باید مى رفت . سوار اسب شد. امام علیه السلام ،خیره به او نگاه کرد. صداى گریه آهسته على را که شنید، رو به آسمان کرد و فرمود:
( خداوندا تو شاهد باش ، جوانى که شبیه ترین شخص به رسول خداست ، به جنگ این قوم مى رود).
على اشک خود را از نگاه امام پنهان کرد و سرش را به پایین انداخت . چند لحظه در سکوت گذشت . على اشک چشمانش را پاک کرد، افسار را کشید و اسب را برگرداند.لحظه اى مکث کرد و به تاخت به سوى میدان رفت . امام با چشمانى نگران فرزند عزیزش را بدرقه کرد.
على در برابر لشکر ایستاد. صداى رسایش را بلند کرد و رجز خواند: من على فرزند حسین بن على هستم . من فرزند ابراهیم خلیل ، اولین حنیف دنیا و بانى کعبه هستم . هم او که خداوند در قرآن از او تجلیل کرد. در تمام دنیا کسى نیست که او را نشناسد. جد من على بن ابیطالب است که در جنگ ( بدر) و( احد) پرچمدار اسلام بود. او در جنگ خندق (عمرو بن عبدود)را کشت و(خیبر)را براى اسلام فتح کرد. آیا در بین شما (اى کسانى که براى حمایت از کفر و ظلم ، شمشیر از نیام کشیده اید) کسى هست که اجداد مرا نشناسد و نداند که پدرم نوه رسول خداست ؟
رجز على که تمام شد، به قلب سپاه دشمن هجوم برد. لشکریان عمر سعد او را احاطه کردند. امام حسین علیه السلام که از دور نظاره گر على بود، اینک جز نعره هاى دشمن و چکاچک شمشیرها، چیزى نمى دید و نمى شنید. ازدحام دشمنان در اطراف على مانع از آن بود که همه بتوانند ضربه اى کارى به او بزنند. این بهترین فرصت براى على بود تا شمشیرش را از خون آنان رنگین سازد. برق شمشیرش چهره هاى سنگى دشمنان را مى شکافت و گهگاه صداى ناله یکى از آنان به هوا برمى خاست . عرق ، سر و روى على را پوشانده بود و گرد و غبار بر صورتش نشسته بود. على بى محابا در حالى که بانگ اللّه اکبر سرمى داد مى جنگید.
گلوى على از شدت گرما، تشنگى و گرد و غبار خشک شد. راه خود را باز کرد واز میان دشمنان بیرون آمد. امام حسین علیه السلام ناگهان على رادید که به سوى او مى آید؛جاى جاى بدنش از لکه هاى خون ، رنگین شده بود و تکه هایى از لباسش بر اثر ضربه هاى شمشیر پاره شده بود.على نزد پدر آمد. امام علیه السلام چند قدم جلوتر رفت و در کنار اسب على ایستاد. لب هاى على خشک شده بود، عرق بر سرو رویش نشسته بود و گرد و غبار به صورت عرق کرده اش چسبیده بود. على که نفس نفس مى زد گفت : پدر! تشنگى و گرماى هوا مرا خسته کرده است . آیا در خیمه ها آبى هست که اندکى تشنگى ام را بر طرف کند؟
اشک ، چشمان نگران امام علیه السلام را فراگرفت . به کنار على آمد. سر على را به سینه فشرد. لب هایش را به لب هاى على چسباند و بعد با دست عرق از پیشانى پسر پاک کرد و گفت : کمى صبر کن . به زودى جدت رسول خدا را ملاقات مى کنى و او تو را آن چنان سیراب مى کند که دیگر هرگز تشنه نشوى . على دوباره به میدان رفت . باز محاصره بود و گردو غبار. چکاچک شمشیرها بود و برق شمشیر على . چندى در میان سر و صدا و گرد و غبار گذشت که ناگهان مردى کمانش را در دست هایش فشرد و آن را در هوا بلند کرد.سپس نعره زد: (گناهان تمام عرب به گردن من باشد اگر این جوان را از پاى درنیاورم ). به سوى على رفت . على با یک سوار دیگر درگیر بود؛ مرد گلوى على را نشانه رفت و کمان را کشید. تیر از کمان رها شد و زیر حلقوم على را پاره کرد. خون فواره زد. على بى حال شد ؛ افسار اسب را رها کرد و فریادزد: (پدر! خداحافظ! اکنون رسول خدا را مى بینم که به تو سلام مى رساند و مى گوید: زودتر به سوى مابیا). سپس سرش را بر گردن اسب گذاشت . اسب بى اختیار به هر سو مى رفت . هر یک از سربازان که پیکر بى دفاع على را، مى دید، ضربه اى بر او مى زد. پیکر بى جان على که به زمین افتاد، اسب ایستاد.
على به ملاقات جدش رفته بود.
سربازان سپاه دشمن ، خود را عقب کشیدند و در صف هاى مرتب سر جاى خود ایستادند.
امام علیه السلام به سرعت خود را به على رساند.سر على را روى زانویش ‍ گذاشت و چشمان اشک آلودش را به صورت على دوخت . صورت على غرق در خون بود. امام علیه السلام با گوشه پیراهن ، خون را از صورت على پاک کرد.آنگاه صورتش را به صورت على چسباند، قطره هاى اشک امام علیه السلام روى صورت على نشست .چند لحظه بدون آنکه تکانى بخورد، همان طور ماند.داغ فرزند، قلب خسته پدر را زخمى کرد.پدر در سوگ فرزند جوانش آرام آرام گریست و با خود زمزمه کرد: (اى على ! پس از تو خاک بر سر دنیا و زندگى دنیا).هیچ چیز نمى توانست این زخم را التیام بخشد؛اما میدان جنگ بود و امام علیه السلام هر چه زودتر مى بایست از فرزندش جدا مى شد. همان طور که سر على را روى دستانش گرفته بود، از یارانش خواست که بیایند و برادر خود را به خیمه ها ببرند
السلام علیک یا وارث نوح نبى اللّهسلام بر تو اى وارث نوح ، پیامبر خدا!نگاه اول
پیرمرد، هیکل درشت و چهار شانه داشت . دست پسر نوجوانش را گرفته بود واز دور مى آمد. نوح علیه السلام که او را دید، خاطرات سال هاى دور در ذهنش زنده شد. این پیرمرد چهره آشناى آن سال ها بود.همان سال هایى که جوان بود. با دیدنش ده ها خاطره تلخ به ذهن نوح علیه السلام هجوم آورد؛ اما در آن سال ها، یک اتفاق برایش بیش تر دردناک بود.
آن شب مردم شهر در بت خانه به پرستش بت ها مشغول بودند؛ یک شب گرم تابستانى بود. بت ها را روى تخت هاى بزرگ گذاشته بودند و به کسانى که براى بت ها هدیه مى آوردند نگاه مى کردند.پیرزنى ظرفى را که در آن مقدارى گندم بود، به کنار تخت آورد و بر زمین گذاشت . زیرلب چیزى گفت .
بعد برگشت و به میان جمعیت رفت .
نوح که از پشت دیوارى به آن زن نگاه مى کرد، دلش گرفت . باخود گفت :
بیچاره ! به چه چیزهایى دل بسته است . بت هایى که حتى نمى توانند از خود دفاع کنند، چگونه نیازهاى تو را برآورده مى کنند؟
بعد از آن مرد جوانى آمد، مرغ بیچاره اى را که پایش را بسته بود، به کنار تخت آورد.خواسته خود را بر زبان آورد. مرغ را به زمین گذاشت و به جاى خود برگشت . چند نفر دیگر هم چیزهایى براى هدیه آوردند.نوح نتوانست بیش از این تحمل کند. به میان جمعیت آمد. رو به روى آنها در کنار بت ها ایستاد و فریاد زد: (اى ! مردم ! چرا این بت هاى بى جان رامى پرستید؟خدا را بپرستید که جزا و معبودى نیست . واى به حال شما از عذاب روز قیامت !)
کسى از میان جمعیت فریاد زد:( این دیوانه کیست که هر بار در بت خانه جنجال مى کند؟او خود گمراه است ، مى خواهد ما را گمراه کند.چرا او را ادب نمى کنید؟ )
نوح فریاد زد: (من نه دیوانه ام و نه گمراه . من فرستاده پروردگار جهانیانم که پیام او را به شما مى رسانم ...).
هنوز حرف هایش تمام نشده بود که چند نفر به سوى او هجوم آوردند. مرد جوان درشت اندامى جلو آمد. با عصبانیت گفت : چه مى گویى ؟ نوح علیه السلام هنوز جوابش را نداده بود که آن مرد، مشت محکمى به صورت نوح زد. خون از بینى نوح جارى شد. نوح با دست صورتش را پوشاند. بینى اش را پاک کرد و دوباره ادامه داد: (من به شما اندرز مى دهم و از خدا چیزهایى مى دانم که شما نمى دانید).
مرد جوان ، نوح علیه السلام را زیر ضربات مشت و لگد گرفت . نوح علیه السلام از درد به خود مى پیچید ؛ اما هم چنان حرف هایش را تکرار مى کرد. مردم سروصدا مى کردند تا صداى نوح علیه السلام را نشنوند. عده اى انگشت خود را در گوش فرو برده بودند تا صداى نوح علیه السلام را- که به گمان آنان گمراه کننده بود- نشنوند.زنى از میان جمعیت گفت : (او را از این جا دور کنید. بگذارید عبادت کنیم ).
همان مرد، نوح علیه السلام را کشان کشان از بت خانه بیرون برد. نوح علیه السلام فریاد مى زد: (آیا از این که بر مردى از خودتان از سوى پروردگار وحى نازل شده تا شما را بترساند، تعجب مى کنید؟)
اما کسى به حرف هایش گوش نمى داد. آن مرد جوان نوح علیه السلام را در گوشه اى در میان خار و خاشاک رها کرد و برگشت .
آن شب ، یکى از شب هاى تلخ زندگى نوح بود و آن مرد جوان ، همین پیرمرد بود که اینک به سوى او مى آمد. پیرمرد که نزدیک شد، نوح لبخندى زد و گفت : خوش آمدى ! مدتى بود تو را نمى دیدم .
پیرمرد، اخم کرد و سرش را برگرداند.
نوح علیه السلام زیرلب گفت : (پیر شدى و دیگر قدرت آزار دادن ندارى ).
پیرمرد گفت : (چى ؟ تو چى گفتى ؟)
نوح علیه السلام گفت : (به پروردگارتان ایمان بیاورید. من نه غیب مى دانم و نه فرشته هستم . فقط...).پیرمرد، سخن نوح علیه السلام را قطع کرد: (بس کن ! زیاد با ما بحث کردى . اگر راست مى گویى ، بگو که خدایت عذاب بفرستد).بعد بدون آن که منتظر پاسخ نوح شود، رو به پسرش کرد و گفت : این مرد رامى بینى ؟ تامى توانى از او دورى کن . مبادا که تو را از آیینت باز دارد. او جادوگرى دروغگوست .
جوان ، با نفرت به نوح علیه السلام نگاه کرد، نوح گفت : (اگر من دروغ بگویم ، گناهش بر گردن من است ؛ولى ...).
هنوز حرف نوح علیه السلام تمام نشده بود که پسرک خم شد، مشتى خاک از زمین برداشت و به صورت نوح پاشید.
چشم نوح علیه السلام ، پر از خاک شد و نتوانست چشمش را باز کند. صداى خنده مرد و پسرش را شنید که از آنجا دور مى شدند. غصه بر دلش ‍ نشست . دیگر خسته شده بود. سرش را بلند کرد و گفت : (پروردگارا! من هر روز و هر شب مردم را دعوت مى کنم ؛ ولى آنان از فرار مى کنند.گاهى انگشت خود را در گوش فرو مى کنند و گاهى پیراهن خود را بر سر مى کشند و تند از کنارم دور مى شوند. خدایا ! از تو مى خواهم هیچ جنبنده اى از کافران را باقى نگذارى که اگر آنان را زنده بگذارى ، این چند مومن راهم گمراه مى کنند).
صداى آسمانى در جان نوح علیه السلام نشست : (اى نوح ! از قوم تو جز همانان که ایمان آوردند، دیگر کسى ایمان نمى آورد. پس غمگین مباش . اینک با راهنمایى ما کشتى بساز، که ما کافران را غرق خواهیم کرد).
نوح به ساختن کشتى پرداخت . خبر به زودى در شهر پیچید. مردم دسته دسته نزد نوح مى آمدند و به کار او خیره مى شدند. صداى قهقهه شان براى نوح علیه السلام و یارانش دردناک بود ؛ اما آنان بدون آن که نگاهى به کافران بکنند، به کار خود مشغول بودند.
یک نفر مى گفت : ( مثل این که نوح از پیامبرى دست کشیده و به نجارى روى آورده است ).
دیگرى مى گفت : (ما از قحطى آب ناله مى کنیم و نوح دارد کشتى مى سازد که غرق نشود). و بعد با صداى بلند مى خندیدند.
نوح علیه السلام در جواب آنان فقط این جمله را مى گفت :( اگر شما ما را مسخره مى کنید به زودى ما شما را مسخره خواهیم کرد؛ آن روز که عذاب خدا فرا برسد.)
آنان فقط مى خندیدند و مى گفتند: (عذاب خدا!... عذاب خدا!...)
تا کشتى ساخته مى شد، نوح سخت ترین طعنه ها و تمسخرهاى آنان را تحمل کرد. آن گاه که کشتى ساخته شد، قهقهه و خنده کافران به گریه و ناله تبدیل شد.
نگاه دوم
آفتاب عاشورا که طلوع کرد، لشکر دشمن در برابر خیمه هاى امام علیه السلام به صف ایستادند. سروصداى لشکریان در میان خیمه هاى امام علیه السلام پیچید. امام علیه السلام لباس رزم بر تن کرد و از خیمه خارج شد. با خروج امام علیه السلام همهمه و فریادهاى وحشیانه لشکریان دشمن از هر طرف به هوا برخاست .
شمر که امام علیه السلام رادید، فریاد زد: (اى حسین ! قبل از آنکه قیامت شود، به سوى آتش شتافتى !)
مسلم بن عوسجه که در کنار امام علیه السلام ایستاده بود، خشمگین شد ؛ اما امام علیه السلام آرام و خونسرد نگاهى به مسلم کرد فرمود: (این کیست ؟ گویا شمر است ).
مسلم گفت : ( بله خود اوست ).
امام علیه السلام صدایش را بلند کرد و فرمود: (اى پسر زن بز چران ! تو به رفتن در آتش سزاوارترى !) مسلم تیرى در کمان گذاشت تا به سوى شمر پرتاب کند. امام علیه السلام دستش را گرفت . مسلم گفت : (اجازه بدهید که او را هدف بگیرم و به جهنم بفرستم ).
امام علیه السلام فرمود: (خیر! نمى خواهم ما آغاز گر جنگ باشیم ).بعد به سوى اسبش رفت . افسار اسب را به دست گرفت . نگاهى به اطراف کرد. یکى از یارانش را دید، فرمود: (بریر! با آنان صحبت کن !)
بریر به طرف لشکر دشمن رفت و فریاد زد: (اى مردم ! از خدا بترسید. فرزند رسول خدا با فرزندان و خاندانش در مقابل شماست ، از او چه مى خواهید؟)
فریاد لشکریان دشمن برخاست : (مى خواهیم که امر امیر عبید اللّه را اطاعت کند).بریر فریاد زد: (واى بر شما! فرزند پیامبر تنها گذاشتید و به عبیداللّه پیوستید، واز دادن آب به او خود دارى کردید. چه انسان هاى پستى هستید! خداوند شما را در قیامت سیراب نکند).
یک نفر از میان دشمن فریاد زد: (چه مى گویى ؟ ما نمى فهمیم چه مى گویى ؟ ما از قیامت سر در نمى آوریم ). بریر فریاد زد: (سپاس خدا را که شما را بهتر شناختیم . خدایا! تیر خود را به سوى آنان بفرست تا تو را در حالى که خشمگین هستى ، ملاقات کنند...).
پاسخ قهقهه و خنده بود و تیرهایى که از سر مستى به سوى بریر مى فرستادند. بریر ناچار به سوى امام علیه السلام برگشت .
امام علیه السلام سوار اسب شد و به سوى میدان رفت تا همه آن چه را که لازم بود، به آنان بگوید. در مقابل لشکر عظیم دشمن ایستاد، دستش را بلند کرد وبا اشاره از آنان خواست تا ساکت شوند. لشکریان هلهله مى کردند و مى خندیدند تا صدایش را نشنوند. امام علیه السلام فریاد زد: (شما را چه مى شود که ساکت نمى شوید و سخن مرا گوش نمى دهید. مى خواهم راه راست را به شما نشان دهم تا هر که اطاعت کند هدایت شود).
پس چندى لشکر، کمى آرام شد. امام علیه السلام صدایش را بلندتر کرد و فرمود: (سپاس خدا را که دنیا را آفرید و آن را از بین رفتنى قرار داد... این دنیا شما را مغرور نکند، زیرا هر که به آن دل بندد، امیدش را قطع مى کند... شیطان بر شما چیره شده و یاد خداى بزرگ را از دل هاى شما برده است ...واى بر شما با قصدى که دارید...).
هلهله و شادى دشمن تمامى نداشت . آنان چنان مست گمراهى خود بودند که هیچ سخنى آنان را به هوش نمى آورد. امام علیه السلام سخنش را ادامه داد: (انا لله و انا الیه راجعون . شما گروهى هستید که بعد از ایمانتان کافر شدید. واى به حال ستمگران !)
شمر از لشکر جدا شد و جلو آمد ؛ خنده اش را فرو داد و خیلى جدى گفت :
(حسین ! این ها چیست که مى گویى ؟ ما نمى فهمیم . به ما بفهمان تا بفهمیم ) بعد قهقهه اى سر داد.
امام علیه السلام نگاهش را از شمر برداشت ، بدون آن که به سخنش اهمیتى بدهد، به لشکریان دشمن نگاه کرد و ادامه داد: (آخرین سخنم این است . از خدا بترسید وبا من نجنگید. قتل من و هتک حرمتم بر شما جایز نیست ؛ چون من فرزند دختر پیامبر شمایم . شاید این سخن پیامبر را شنیده باشید که حسن و حسین سروران جوانان اهل بهشتید. آیا سخن مرا تصدیق مى کنید؟)
هیچ کس جوابى نداد. امام علیه السلام ادامه داد: (به خدا سوگند از زمانى که دانستم خداوند دشمن دروغگوست ، هرگز سخن دروغ نگفته ام . با این همه اگر مرا دروغگو مى دانید، از کسانى که در میان شما هستند و این سخن را شنیده اند بپرسید).
شمر فریاد زد: (من به خدا شک داشته باشم اگر بفهمم که تو چه مى گویى ).
حبیب بن مظاهر در کنار امام ایستاده بود فریاد زد: (به خدا سوگند تو هفتاد بار به خدا شک دارى و راست مى گویى که سخن حسین را نمى فهمى . آرى ، تو نمى فهمى ؛ چون خداوند به قلب سنگى تو مهر زده که هیچ چیز را نمى فهمى ).
امام پس از سخن حبیب ادامه داد:( آیا شما نبودید که از من خواستید به نزد شما بیایم تا مرا یارى کنید؟) مردى از میان جمعیت دشمن گفت : (ما نمى فهمیم چه مى گویى ؛اما امر عبیداللّه را بپذیر تا کشته نشوى ).
امام علیه السلام فرمود: (هرگز! به خدا سوگند هرگز دست ذلت به سوى شما دراز نمى کنم و هم چون بردگان فرار نمى کنم . اگر بخواهید مرا سنگباران کنید، به پروردگار خود و شما پناه مى برم ).
آن گاه امام برگشت ، از اسب فرود آمد و افسار آن را به دست یکى از یارانش ‍ داد.
هنگام ظهر امام علیه السلام یکه و تنها در مقابل دشمن ایستاد. دیگر هیچ یاورى نداشت ، همه یاران و فرزندان امام علیه السلام به شهادت رسیده بودند. امام علیه السلام خود عزم رفتن به میدان داشت . لب هاى امام علیه السلام خشک و ترک خورده بود. عرق بر صورتش نشسته بود. امام علیه السلام چند لحظه در مقابل لشکر دشمن ایستاد. سپس به سوى آنان حرکت کرد. شمر فریاد زد: (آیا مى دانید با که مى جنگید؟ با فرزند قاتل اعراب . منتظر چه هستید؟ حمله کنید).
سیل تیرها به سوى امام علیه السلام نشانه رفت . شمشیرزن ها دور امام علیه السلام حلقه زدند واز هر سو ضربه اى به امام علیه السلام وارد مى کردند. خون چهره اش را پوشانده بود. دیگر طاقت نشستن روى اسب را نداشت . با صداى لرزانى فرمود: (براى قتل بزرگى جمع شده اید. به خدا سوگند پس از من هیچ کس را نمى کشید تا اینکه عذاب خداوند گریبانگیر شما مى شود).
صداى امام درمیان سروصداى شمشیرها، شیهه اسبان و نعره دشمنان گم مى شد.
امام علیه السلام فرمود: (به خدا قسم به زودى خون هاى شما به زمین ریخته مى شود و خداوند به این راضى نمى شود، مگر آن که عذاب دردناکى را نصیب شما کند).
صداى امام کم کم ضعیف تر شد و خورشید کربلا غروب کرد.
در نگاه دشمن ، این پایان ماجراى کربلا بود ؛اما پس از مدت کوتاهى ، خون خواهان حسین علیه السلام شادى و هلهله کافران را به ناله تبدیل کردند و عذاب خداوند را به آنان چشاندند.
السلام علیک یا وارث ابراهیم خلیل اللّهسلام بر تو اى وارث ابراهیم دوست خدانگاه اول
نمرود در تالار روى تخت پادشاهى نشسته بود. فرماندهان لشکرش در صفى مرتب مقابلش ایستاده بودند. در ردیف مقابل ، کاتب نمرود، قاضى شهر و دیگر درباریان ایستاده بودند.
نمرود پس از آن که با چشم هاى درشتش به تک تک حاضران نگاه کرد، گفت : (خوب ، حالا که به دستور قاضى ، این جوان به اعدام محکوم شده ، باید هرچه زودتر کار را تمام کنیم ).
حاضران در تایید حرف او سرشان را تکان دادند.
نمرود گفت : (براى تهیه آتش تامى توانید، هیزم آماده کنید؛ البته فکر مى کنم مردم ساده لوح شهر ما به خاطر بت ها هم که شده به اندازه کافى هیزم جمع مى کنند).
بعد صداى قهقه شان در تالار پیچید. با خنده اش حاضران نیز خندیدند. نمرود جلوى خنده اش را گرفت وبا انگشت گوشت آلودش به فرماندهان لشکر اشاره کرد و گفت : (شما هم تا مى توانید باید از سربازان خود کار بکشید. هرچه هیزم بیشتر باشد، ترس مردم بیش تر مى شود و دیگر کسى مثل ابراهیم پیدا نمى شود).
یکى از وزیران جلو آمد و گفت : (معذرت مى خواهم قربان ! این آتشى که شما مى خواهید فراهم کنید، خیلى خطرناک است . ممکن است به همه جا سرایت کند).
نمرود گفت : (راست گفتى ! در این صورت بهتر است آتش را در بیابان بر پا کنیم تا خطرى نداشته باشد).
همان مرد ادامه داد: (البته من فکر مى کنم که اگر دور آتش را دیوارى بکشیم ، خیال ما راحت تر مى شود).
نمرود گفت : (بله ، بله ، فکر خوبى است . این کار را سربازان لشکر انجام خواهند داد. البته برى آن که ما بتوانیم به خوبى سوختن ابراهیم را ببینیم ،
باید ساختمان بلندى هم ساخته شود).
یکى از فرماندهان جلو آمد و گفت : (قربان ! چنین آتشى ، بسیار خطرناک و سوزنده است . حتما مى توانید حدس بزنید که تا چه فاصله اى کسى نمى تواند به آتش نزدیک شود).
نمرود گفت : (پس آن ساختمان را در فاصله اى بسازید که گرماى آن ما را آزار ندهد).
همان مرد گفت : (اما من مقصود دیگرى داشتم . منظورم این بود که چه کسى مى تواند ابراهیم را به آتش بیندازد؟)
نمرود به دهان مرد خیره شد. هیچ جوابى به ذهن کسى نیامد. همه به یکدیگر نگاه مى کردند تا پاسخى پیدا کنند؛ اما کسى حرفى نمى زد.
یک نفر از میان فرماندهان گفت : (مثل اینکه باید راه دیگرى پیدا کنیم ).
دیگران با تکان دادن سر حرفش را تایید کردند.
چند لحظه اى گذشت . ناگهان از در تالار، (شیطان ) به شکل مردى وارد شد. قدى بلند و چهره اى استخوانى داشت . چشمانش سرخ و ترسناک بود و لبخندى موذیانه بر لب داشت . با ورودش نمرود خود را جا به جا کرد و پرسید: ( تو کیستى ؟)
شیطان با صداى عجیبى گفت : (من یکى از پیروان شما هستم که سال هاست در بیا بان زندگى مى کنم ؛ چون فهمیدم براى انداختن ابراهیم در آتش دچار مشکل شده اى ، آمده ام تا تو را راهنمایى کنم ).
نمرود آن قدر خوشحال شد که یادش رفت از او بپرسد از کجا فهمیده که این مشکل براى آنان پیش آمده است . فورى پرسید: (خوب ، چه طور؟ چه کار باید بکنیم ؟)
شیطان گفت : (دو تن از نجاران زبردست شهر را به اینجا بیاور تابه آن ها راه ساختن وسیله اى را بیاموزم که با آن ابراهیم را به آتش پرتاب کنند).
نمرود فورى دستور احضار استادان نجار را داد. وقتى آمدند، شیطان با مهارت خاصى آنان را راهنمایى کرد تا منجنیقى بسازند. منجنیق که ساخته شد، آن را نزد نمرود آوردند تا آزمایش کنند. وقتى نمرود کار منجنیق را دید،
از خوشحالى در پوست خود نمى گنجید. با صداى بلند خنده اى کرد و گفت : (آن مرد را بیاورید تا به خاطر نقشه اش هدیه اى به او بدهیم ). اما هرچه گشتند آن مرد را پیدا نکردند.
نمرود گفت : (خوب ، دیگر درنگ جایز نیست . فردا ابراهیم را به آتش ‍ مى سپاریم ).
صداى آتش و زبانه اى که مى کشید وحشت انگیز بود. دود هم چون غبارى که از گرد باد بر مى خیزد، به آسمان مى رفت . در اطراف آتش دیوار بلندى کشیدند تا آتش به اطراف نفوذ نکند.
خیلى دورتر، جایى که زبانه آتش به آنجا نمى رسید، مردان و زنان تماشاگر عربده کشان و قهقهه زنان گرد آتش جمع شده بودند.
در قسمتى از گرداگرد آتش که مردم راه به آنجا نداشتند، ساختمان بلندى قرار داشت که بر بام آن بساط عیش نمرود فراهم بود. نمرود بر تختى بزرگ نشسته بود. غلامى پشت سر نمرود ایستاده بود و سایبانى را روى سر نمرود گرفته بود. نزدیکان و درباریان دست روى دست گذاشته و سر پا ایستاده بودند. نمرود هیچ نمى گفت . خیره به عمق آتش نگاه مى کرد. چشم هاى درشت و صورت پهن و گوشت آلودش ، جلو آتش ، سرخ وبرافروخته شده بود. نمرود به پایین نگاه کرد، منجنیق آماده بود. چند سرباز در کنارش ایستاده بودند. پس از چند لحظه ، نمرود دستش را تکان داد و اشاره اى کرد. ناگهان ابراهیم علیه السلام را آوردند و در کنار منجنیق نگه داشتند. دست هایش را بسته بودند. جاى جاى صورتش کبود و پاى نحیف و استخوانى اش برهنه بود.
با دیدن ابراهیم علیه السلام صداى قهقهه نمرود بلند شد و به پشت ، روى تختى که روى آن نشسته بود افتاد. این صحنه چنان غیر منتظره بود که در باریان نگران شدند و فکر کردند براى نمرود مشکلى پیش آمد؛ اما وقتى که نمرود بدن سنگین خود را تکانى داد و سر جایش نشست ، آنان نیز شروع به خندیدن کردند.
نمرود چهره اش را در هم کرد و به ابراهیم گفت : (آیا خدایت مى تواند تو را از این آتش نجات دهد؟)
ابراهیم سخنى نگفت وزیر لب چیزى را زمزمه کرد.
نمرود که پاسخى از ابراهیم نشنید، به سربازها اشاره کرد و گفت : (زودتر او را به آتش بیندازید).
ابراهیم را بر منجنیق گذاشتند. یکى از سربازان ابراهیم را در جایش نشاند و دیگرى به سختى ، طنابى را که ضامن منجنیق بود حرکت داد و ناگهان ابراهیم را به سوى آتش پرتاب کرد. نمرود و اطرافیان با چشم ، مسیر افتادن ابراهیم به آتش را دنبال مى کردند. فریاد شادى و هیاهوى مردم به آسمان رفت اما در آسمان ، فرشتگان از این که ابراهیم به آتش سپرده مى شود، سخت ناراحت بودند. یکى از فرشتگان به خداوند گفت : (پروردگارا! در زمین فقط یک نفر هست که تو را عبادت مى کند. آیا به دست دشمنش ‍ دادى که او را بسوزانند؟)
جبرئیل که حال ابراهیم را دید، به سوى او آمد. هنوز ابراهیم در آتش ‍ نیفتاده بود. در میان آسمان جبرئیل به نزد ابراهیم آمد. چشم هاى ابراهیم بسته بود و چیز هایى زیر لب مى گفت . جبرئیل پرسید (آیا خواسته اى دارى ؟) ابراهیم نگاهى به او کرد و گفت : (از تو هیچ خواسته اى ندارم ).
جبرئیل تعجب کرد.آیا ابراهیم در سخت ترین شرایط، حاضر نبود از او کمک بخواهد؟ ناچار پرسید: (از هرکسى درخواستى دارى بگو! اگر فقط از خدا مى خواهى که کمکت کند، چرا درخواست نمى کنى ؟)
ابراهیم گفت : (همین که خداوند حال مرا مى داند، بس است . اگر بخواهد خواسته ام را برآورده کند، مى کند).
خداوند به آتش دستور داد سرد و سلامت شود و به فرشتگان فرمود:(براى این که بنده ام از کسى کمک نخواسته ، من او را دوست خویش قرار داده ام و آتش را بر او سرد مى کنم ).
ابراهیم به داخل آتش افتاد ؛اما آتشى که برایش هم چون گلستان شده بود. نمرود از فرط تعجب مثل مرده هایى حرکت و رنگ پریده روى تخت خشکش زده بود. زیر لب گفت : هر کس بخواهد براى خود خدایى انتخاب کند، باید مثل خداى ابراهیم باشد